يکي از نظريه هاي مهم در دهه اخير در روابط بين الملل سازه انگاري يا بر سازنده گراييconstructivism است که از اين نظر تلاشي است در حوزه فر انظري و اهميت ويژه اي دارد. اگر سازه انگاري را چارچوبي تحليلي بدانيم ، در آغاز بايد به اين بپردازيم که اين چارچوب بر مبناي چه نوع هستي شناسي و معرفت شناسي اي شکل گرفته است. چرا که دو بحث اصلي در مباحث فرا نظري عبارت اند از : هستي شناسي و معرفت شناسي. در مباحث سازه انگاران ، هستي شناسي از اهميت ويژه اي برخوردارست ...
برای مشاهده بیشتر به ادامه مطلب بروید ...
نظريه سازه انگاري در روابط بين الملل
يکي از نظريه هاي مهم در دهه اخير در روابط بين الملل سازه انگاري يا بر سازنده گراييconstructivism است که از اين نظر تلاشي است در حوزه فر انظري و اهميت ويژه اي دارد. اگر سازه انگاري را چارچوبي تحليلي بدانيم ، در آغاز بايد به اين بپردازيم که اين چارچوب بر مبناي چه نوع هستي شناسي و معرفت شناسي اي شکل گرفته است. چرا که دو بحث اصلي در مباحث فرا نظري عبارت اند از : هستي شناسي و معرفت شناسي. در مباحث سازه انگاران ، هستي شناسي از اهميت ويژه اي برخوردارست.
هستي شناسي
مباحث هستي شناسي به وضوح کانون اصلي توجه سازه انگاران را تشکيل مي دهند و اساسا کانون بحث در حوزه روابط بين الملل را از معرفت شناسي به هستي شناسي منتقل کرده اند. تاکيد آنها بر نقش تکويني عوامل فکري است که آنها را در برابر مادي گرايي حاکم بر جريان
اصلي در روابط بين الملل قرار مي دهد و در عين حال به دليل پذيرش اهميت واقعيت مادي ، آنها را از پسا ساختار گرايان متمايز مي سازد.
از نظري ، واقعگرايي ، نو واقعگرايي و نو ليبراليسم مادي گرا هستند و در برابر معنا گرايان قرار مي گيرند. سازه انگاري سياست بين الملل را بر اساس يک هستي شناسي رابطه اي )relational ( مي بيند و به عوامل فکري مانند فرهنگ ، هنجار ها و انگاره ها بها مي دهد. کانون توجه سازه انگاري آگاهي بشري و نقشي است که اين آگاهي در روابط بين الملل ايفا مي کند.
سازه انگاران بر نقش فرهنگ در روابط بين الملل تاکيد دارند و به اين نتيجه مي رسند که بدون توجه به فرهنگ سياسي جهاني استاندارد کننده نمي توان ثبات بالاي نظام دولتي و کاهش تنوع اشکال سياسي را توضيح داد. در عين حال آنها از آرمان گرايي (ايده آليسم ) نيز اجتناب مي کنند و تاکيد دارند که همه چيز را به زبان و گفتمان تقليل نمي دهند. آنها در عين دور شدن از خرد گرايي نو واقعگرايان و نو ليبرال ها ، به پسا تجدد گرايان و برداشت هاي پسا ساختار گرايانه نيز نمي پيوندند و فاصله خود را با اين جريان نيز حفظ مي کنند.
مسئله مهم ديگر هستي شناختي ، هويت کنشگران است که به تعبيري در کانون رهيافت سازه انگاري است. هويت عبارت است از فهم ها و انتظارات در مورد خود که خاص نقش است. هويت ها به طور همزمان به گزينش هاي عقلاني قوام مي دهند و اين الگوهاي هنجار هاي سياست بين الملل اند که به آنها شکل مي دهند.
هويت ها را نمي توان به شکلي ماهوي ، يعني جدا از بستر اجتماعي آنها تعريف کرد. آنها ذاتا اموري رابطه اي )relational( اند و بايد به عنوان مجموعه اي از معاني تلقي شوند که يک کنشگر با در نظر گرفتن چشم انداز ديگران به خود نسبت مي دهد. هويت هاي اجتماعي برداشت
خاصي از خود را در رابطه با ساير کنشگران نشان مي دهند و از اين طريق منافع خاصي توليد مي کنند و به تصميمات سياستگذاري شکل مي دهند. اينکه خود ، خود را دوست ، رقيب يا دشمن ديگري بداند ، تفاوت زيادي در تعامل ميان آنها ايجاد خواهد کرد. عمل بر ساختن نيز به معني قوام بخشي متقابل اشخاص جامعه به کار رفته است.
معرفت شناسي
در مباحث فرا نظري ، عمده ترين مسائل مورد توجه سازه انگاران هستي شناسي است ، اما اين به معناي اين نيست که مباحث معرفت شناختي اهميتي ندارد. معرفت شناختي پيامد هاي مهمي دارد چرا که مواضع معرفت شناختي بر امکان طرح پرسش ها روش پاسخ به آنها و نوع شناخت توليدي تاثير دارند.
ساختارگرايي به دليل تلاش علم گرايانه آن براي يافتن قوانين عام حاکم بر حيات اجتماعي و همچنين جبر گرايي حاکم بر آن و ناديده گرفتن نقش انساني مورد انتقاد است.
يکي از مباحث معرفت شناختي رابطه دانش و ارزش است. از نگاه علم گرايان ، وظيفه علم توضيح واقعيت است نه توصيه و تحقيقات علمي بايد از هر نوع موضع هنجاري و ارزشي اجتناب کنند. اين موضع به شدت از طيف وسيعي از نظريه پردازان اعم از کلاسيک ، انتقادي و پسا ساختارگرا مورد انتقاد است.
گفته مي شود نوع شناختي که از يک نظريه حاصل مي شود به ناچار داراي ابعاد هنجاري است. مفروضه هاي هنجاري در طرح سوال ، گزينش داده ها تفسير داده ها و ... اهميت دارند. بنابراين در نظريه پردازي بايد به اين ابعاد نيز توجه داشت. اگر قرار است سازه انگاري از داعيه هاي اثبات گرايانه اي چون جدايي واقعيات و ارزش ها يا رهايي از ارزش در علوم رها شود بايد به اين ابعاد نيز توجه داشته باشد.
به اين ترتيب سازه انگاري از نظر هستي شناختي با توجه به هستي شناسي سازه انگارانه و از نظر معرفت شناختي با تاکيد بر امکان شناخت در عين پذيرش بر ساختگي ، خود را در راه ميانه در بين دو محور جريان اصلي و پسا ساختارگرايان قرار مي دهد.
در بررسي نظريه سازه انگاري ، بعد محتوايي مهم در روابط بين الملل يعني مسئله امکان تحول در روابط فعلي بين الملل را با توجه به مواضع سازه انگاري در مورد اين موضوع ماهوي روابط بين الملل پي مي گيريم.
تحول در نظام بين الملل
موضع سازه انگاري در مورد تغيير در وهله نخست ، «نمي دانم» است ، يعني مي تواند بگويد که تغيير چرا و چگونه رخ مي دهد يا چرا تغييرات در سطح وسيع رخ نمي دهند ، اما خود را مقيد به يک ديدگاه طرفدار يا مخالف تغيير نمي سازد.
شايد بتوان گفت که برداشت سازه انگاري از بر ساخته بودن کنشگران بين المللي ، حاکميت و جامعه دولت ها از مهم ترين زمينه ها براي توضيح تغييرات بنيادين در روابط بين الملل است. از اين رو به اين سه ساخت اجتماعي اصلي در روابط بين الملل که پايه هاي مقوم آن را تشکيل مي دهند يعني دولت ، حاکميت و جامعه بين الملل مي پردازيم که البته اساسا از يکديگر جدا نيستند.
سازه انگاران بيشتر به کنشگران دولتي مي پردازند و کمتر به کنشگران غير دولتي توجه دارند. دولت در سازه انگاري آن گونه که در واقعگرايي يا حتي نو ليبراليسم ديده مي شود نيست.
از نظر سازه انگاران ، هويت هاي دولت ها ريشه در نظريه هايي دارند که کنشگران به طور جمعي در مورد خودشان و ديگران دارند و به ساختار جهان اجتماعي شکل مي دهند. تصميمات
سياست خارجي از يک سو تحت حاکميت معاني اي هستند که دولت ها به ابژه هاي اجتماعي مي دهند و از سوي ديگر فهمي که از خود دارند.
خصوصيت برساخته برجسته در نظام بين المللي حاکميت است که بنيادي ترين نهاد در جامعه بين الملل محسوب مي شود و بنيان قوام بخش دولت است. حاکميت نسبتا قاعده اساسي همزيستي در درون نظام دولت ها بوده و مفهومي است فراتر از تفاوت هاي ايدئولوژيک و ظهور و سقوط دولت هاي اصلي در نظام. حاکميت هويت هاي سياسي را تعريف و رفتار دولت ها را از طريق هنجار ها و رويه هاي شناسايي متقابل ، عدم مداخله و حق تعيين سرنوشت دولت ها تنظيم مي کند.
يک بعد بسيار روشن بر ساختگي حاکميت جنبه شناسايي است. اما ساير ابعاد يعني جمعيت ، سرزمين و اقتدار نيز برساخته اند. از اين منظر حاکميت مجموعه اي از رويه هاست و شناسايي که مفهوم حاکميت به آن گره خورده است در بستري از رويه هاي مختلف قرار مي گيرد. به عنوان نمونه ، امتناع برخي از دولت ها از مداخله در جنگ هاي داخلي در ساير دولت ها از رويه هايي است که به تعريف معناي حاکميت کمک مي کند.
حاکميت در کنار ساير نهاد ها و گفتمان ها (که گاه در تضاد با حاکميت هم هستند مانند منطقه گرايي) نقش هايي را به دولت ها تخصيص مي دهد. در تعامل دولت ها با هم و در تعامل دولت ها با جامعه بين الملل است که معناي حاکميت تغيير مي کند.
اگر دولت ، حاکميت و جامعه بين الملل بر ساخته هايي اجتماعي ، بينا ذهني و تاريخي اند که در شرايط خاص به وجود آمده و مستمرا تغيير معنا مي دهند پس در واقع ما با تغييري مستمر در روابط بين الملل سروکار داريم. اين تحولات شناختي و اجتماعي اند که به تحول در جامعه بين الملل شکل مي دهند.
به اين ترتيب ، در مورد تغيير پذيري نظام بين الملل ، سازه انگاران مانند مکتب انگليسي آن را ممکن اما دشوار مي دانند. در کل به نظر مي رسد که سازه انگاران امکان آن را بسيار فراتر از آنچه براي واقعگرايان / نو واقعگرايان و حتي نهاد گرايان نو ليبرال در روابط بين الملل قابل تصوراست مي دانند.
در سازه انگاري نيز مانند مکتب انگليسي گفته مي شود که تلاشي براي رسيدن به راه ميانه در روابط بين الملل است. گفته مي شود مشخص نيست که آيا سازه انگاري هستي شناسي است يا نظريه يا پاراديم يا روش مطالعه روابط بين الملل. اين نظريه امکان تحول در روابط بين الملل را مد نظر دارد هر چند که به هيچ وجه آن را سهل الوصول نمي داند